تشریفات عروسی , ماشین عروس , تالار و جهیزیه عروس , خدمات و راهنمای مراسم عروسی

جدید ترین مطالب
بخش بایگانی

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین: "بله، شما در ارتفاع حدوداً ۷متری در طول جغرافیایی " ۱٨'۲۴ﹾ۸۷و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ۳۷هستید."


مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید!


مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟


مرد بالن سوار : "چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"


مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.


مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟


مرد روی زمین :
چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند. اطلاعات دقيق هم به دردتان نميخورد!

ادامه مطلب

داستانی که در زیر نقل می شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:

چاره ای نداشتیم. همۀ ایرانی ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و اگر هم داریم، ما به یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.



عمو سبزی فروش! . . . بله

سبزی کم فروش! . ... .. .. بله
سبزی خوب داری؟ . . بله
خیلی خوب داری؟ .. . . بله
عمو سبزی فروش! . . . بله
سیب کالک داری؟ .. . . بله
زال زالک داری؟ . . . . . بله
سبزیت باریکه؟ .. . . . . بله
شبهات تاریکه؟ .... . . . . بله
عمو سبزی فروش! . . . بله


اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می دانستیم، با هم تبادل کردیم اما این شعرها آهنگین نبود و نمی شد به صورت سرود خواند.
بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه ها، عمو سبزی فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری.
گفتم: هم آهنگین است و هم ساده و کوتاه. بچه ها گفتند: آخر عمو سبزی فروش که سرود نمی شود.
گفتم: بچه ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی فروش... بله. سبزی کم فروش... بله. سبزی خوب داری؟ . .. . بله» فریاد شادی از بچه ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم.
بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می خواندیم. همۀ شعر را نمی دانستیم. با توافق هم دیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد:

این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند به طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به خیر گذشت.
ادامه مطلب
این داستان طنز در مجله سراسري جوانان امروز چاپ شده است.
 
بدشانس
 
نمي دانم اسمش را چه واژه و لغتي بگذارم، چشم زدن، بدشانسي، قدم نحس و شوم، هنوز هم خودم پي نبرده ام. سال سوم راهنمايي بودم كه متوجه اين موضوع شدم. روزي كه به بغل دستي ام سركلاس رياضي گفتم: چه خودكار قشنگي داري! در همان لحظه از دستش افتاد و گويي كه از دماوند افتاده باشد، تكه تكه شد.
در بازي فوتبال در هر تيمي كه بازي مي كردم، هميشه باخت از آن ما بود و جالبتر اين كه طرفدار هر تيمي بودم يا مي باخت يا بازيكنانش به شدت مصدوم مي شدند.
در خدمت سربازي دسته اي كه من در آن بودم هميشه تنبيه مي شد. بعد از خدمت آثار اين موضوع وخيم تر شد.
در خيابان چند نفر ماشين هل مي دادند. من به كمك آنها رفتم. تا دستم بدنه ماشين را لمس كرد، سمت شاگرد ماشين كاملاً در جوي آب افتاد و در زاويه 45 درجه قرار گرفت. حتي نزديك بود كه واژگون شود!
يك روز وقتي به خانه دايي ام رفتم، متوجه شدم كه يخچال فريزر زيبا و گرا نقيمتي خريده است. گفتم: مبارك باشد. تا دوشاخه آن را به پريز برق زدند، دود آبي رنگي از پشت يخچال بلند شد و بوي سوختگي خانه را فرا گرفت. همه چپ چپ نگاهم مي كردند، چون سوختن يخچال را از چشم من مي دانستند. دايي ام در حالي كه به زور جلوي عصبانيت خود را گرفته بود، به من نگاه غضبناك و خشني كرد و گفت: هنوز اولين قسط رو پرداخت نكرده ام، يخچال ناكار شد. و يا روزي كه به خانه عموي بزرگم رفتم، تا وارد شدم و بعد از سلام گفتم: زن عمو ناهار چي دارين؟ صداي تركيدن زودپز روي اجاق گاز، كه مانند انفجار بمب بود، همه را وحشت زده كرد. آشپزخانه با تمام وسايلش به كلي خسارت ديده بود. متوجه چرخيدن سر همه به طرف خودم شدم. زن عمويم كنترلش را از دست داد و درحالي كه دست مرا گرفته بود و به بيرون از خانه هدايت مي كرد، گفت: ديگه ناهار نداريم، شرّت رو كم كن!!
و يا اين كه يك روز وقتي از خانه خارج شدم، متوجه دوستم شدم كه كاپوت ماشينش را نزديك خانه ما بالا زده و با موتور آن ور مي رفت. وقتي مرا ديد پشت ماشين خودش را مخفي كرد. اهميت ندادم و به طرفش رفتم. بعد ازتماشاي موتور به او گفتم كه موتور ايراد ندارد فقط سر باتري كثيف است. وقتي كه كارش تمام شد با اضطراب و دلهره ماشين را روشن كرد. لحظه اي كه صداي كاركردن روان و يكنواخت موتور را شنيد، با خوشحالي و تعجب فرياد كشيد: پسر، تو بالاخره طلسمو شكستي، ديگه قدمت نحس نيست! و به راه افتاد. هنوز چند متري را طي نكرده بود كه صداي تق و توق موتور بلند و ماشين در جايش ميخكوب شد. پياده شد و در حالي كه با هر دو دست بر سر خود مي كوبيد، به دنبال پيدا كردن سنگ بود كه به طرف من پرتاب كند. به ناچار فرار كردم. موتور ماشين ياتاق زده بود و هزينه اي گزاف به او تحميل شد.
از اين گونه اتفاقات نحس و شوم صدها خاطره دارم كه حتي يك رمان براي نوشتن آنها كم به نظر مي رسد. ديگر به اين نتيجه رسيده ام و يقين دارم كه نه تنها براي جامعه مفيد نيستم، بلكه مضر و خطرناكم. بعضي ها نامم را زلزله گذاشته اند وعده اي نيز ام الشرصدايم مي كنند. شهره خاص و عام شده ام. تا از خانه بيرون مي روم، كوچه و خيابان خلوت مي شود. برايم ثابت شده است كه براي حفظ آرامش و امنيت مردم بهتر است در خانه بمانم. اكنون چند ماه است كه كاملاً در خانه تنها هستم.
گاه گاهي براي انجام كارهاي ضروري، شبانه از خانه خارج مي شوم.بعضي اوقات حتي از پنجره كه بيرون را تماشا مي كنم، باعث زمين خوردن افراد، يا افتادن وسايل از دستشان مي شوم. ديگر به پنجره هم نزديك نمي شوم. تلويزيون كهنه و سياه و سفيدي در اتاق تمام اوقات مرا پر كرده است واغلب مشغول تماشاي آن هستم. وقتي در سريا لها، عروسي يا نامزدي به هم مي خورد، يا تصادفي رخ مي دهد و يا در يك فيلم جنگي كساني كشته مي شوند، اين سؤال به ذهنم مي رسد كه آيا فيلم همين طور درست شده، يا به خاطر تماشاي من اين اتفاقات روي مي دهد. ديگر مي ترسم كسي را تماشا كنم و با فردي حرف بزنم، حتي خانواده ام. ترسم از اين است كه خسارات مالي جايش را با صدمات جاني عوض كند. صبحانه، ناهار و شام را از لاي در نيمه باز تحويل مي گيرم و ليست چيزهايي را كه لازم دارم روي كاغذ مي نويسم و از زيردر به بيرون مي فرستم.
اين زندگي جديد من است و بايد خودم را با آن وفق دهم. شايد روزي اين طلسم شكسته شود و بتوانم با دنياي بيرون از اتاق دوباره ارتباط داشته باشم. الان شما كه اين مطالب را مي خوانيد، اميدوارم كه برايتان حادثه بدي رخ ندهد !
ادامه مطلب

دوشنبه

الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم . خیلی سرگرم کننده است که واسه ریچارد آشپزی کنم امروز میخوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش نوشته 12 تخم مرغ را جدا جدا میزنیم واسه همین من کاسه به اندازه کافی نداشتم و مجبور شدم کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ ها رو توش بزنم .

 

سه شنبه

ما تصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم در روش تهیه اون نوشته شده بود بدون پوشش سرو شود(لباس)خوب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونمون نمیدونم چرا هردو تاشون وقتی داشتم واسشون سالاد سرومیکردم عجیب و شگفت زده به من نگاه میکردن (بدون پوشش در لغت آشپزی یعنی بدون سس)

 

چهارشنبه

من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی پیدا کردم واسه این کار که میگفت قبل از دَم کردن برنج کاملا شستشو کنین ، پس من آبگرمن رو راه اندازی کردم و یه حموم حسابی کردم .قبل از اینکه برنج رود م کنم ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دَم کردن بهتر برنج داشته !

 

پنج شنبه

باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسش سالاد درست کنم خوب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم

توی دستورش گفته بود مواد لازم را تهیه کنید و آنها رو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارید یک ساعت بمونه قبل از اینکه اونو بخورید . خوب منم کلی گشتم تایه باغچه پیدا کردم وسالادمو روی کاهوهایی که اونجا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت اونجا وایستم تا یه سگی نیاد اونو بخوره .
ریچارد اومد و ازم پرسید که حالم خوبه؟؟ نمیدونم چرا؟ عجیبه!! حتماتوکارش خیلی استرس داشته . باید سعی کنم یه کمی دلداریش بدم .

 

جمعه

امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم نوشته بود همه مواد لازم رو توی کاسه بریز و بزن به چاک (درغذامخلوط کردن به زبان عامیانه بزن به چاک)
خوب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه مامانم ولی فکرکنم دستور اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد همونجوری که ریخته بودمشون توی کاسه مونده بودن !

 

شنبه

ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه مراسم روز یکشنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری میشه تن یه مرغ لباس کرد و آمادش کرد. قبلا به این نکته تو مزرعمون توجه نکرده بودم . ولی بلاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم با کفشهای خوشگلش...
وای من فکر میکنم مرغه خیلی خوشگل شده بود . وقتی ریچارد مرغ رو دید اول شروع کرد تا شماره 10 شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه یا توقع داشته مرغه واسش برقصه !
وقتی ازش پرسیدم عزیزم اتفاقی افتاده شروع کرد به گریه و زاری و هی داد میزد آخه چرا من ؟چرا من؟ هوووم
حتما به خاطر استرس کارشه میدونم !!!

ادامه مطلب

یه بنده خدایی بود که این داستانو اینطوری تعریف میکرد که میگفت:...

دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!

از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...




مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟

اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟

و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...

ادامه مطلب

 

طنز مهندس

 

یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم.
مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم .
این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خــــــوابید!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی : حسن کل کل با مهندس جماعت خطرناکه حسن !!! ( مهندس هم جواب رو بلد نبود و در جواب سوال برنامه نویس باز 5 دلار داد بهش )
ادامه مطلب

وقتی یه دست گل کوچیک تو خیابون نزدن!

تا حالا با توپ دولایه که لایش گشاد باشه بازی کردن ببینن از راگبی سخت تره ؟

تا حالا از این توپ دولایه سفتا خورده تو رونشون حس کنن قطع شده پاشون ؟

تا حالا توپشون رو شوتیدن زیر ماشین گیر کنه بگه فیسسسس بعد همه بچه ها فحششون بدن ؟

تا حالا توپشون افتاده تو جوب آب ببره دو پا برن تو جوب بیارنش ؟

تا حالا توپشون افتاده خونه همسایه تک بیارن کی بره زنگ بزنه ؟

تا حالا توپ دو لایه پیدا کردن از خوشحالی تا خونه روپایی بزنن ؟

تا حالا شده تو راه بقالی واسه خرید توپ پلاستیکی قرمز و سفید پول رو گم کنن اونوقت همونجا بشینن گریه کنن ؟

میدونن لیگ محله از بوندس لیگا مهمتره ؟

میدونن یعنی چی ساعتها پشت تیردروازه بزرگترا وایسادن تا بازیشون بدن یعنی چی ؟

میدونی دعوت بچه های محله بغلی واسه یه سه گله کم از یک لشگر کشی ناموسی نداشت ؟

دریبل تو گل می دونن چیه ؟ سانتر از جناحین تو یه کوچه ۶ متری دیدن ؟

اصلاً میدونن آقای اسماعیل آبادی چطوری توپ جر میداد ؟

شوت یه ضرب میدونن چیه ؟ دور نزدیک می فهمن کنایه از کدام ضربه بوده ؟

یه تیکه تو گل می دونن کی جایگزین پنالتی میشه ؟

یه پا ثابت موقع پنالتی میدونن اشارت به کدام پا داره ؟

تا حالا ژست دو پا ثابت موقع پنالتی گرفتن ؟

تا حالا موقع حمله به سمت دروازه با صدای بلند آهنگ فوتبالیستها خوندن ؟

میدونن داشتن تور دروازه برای گل کوچیک یه آپشن حساب میشد و مخصوص مایه دارا بود ؟

اوووه بخوام بنویسم یه کتاب میشه اندر احوالات گل کوچیک … آخه چی میفهمن اینا ؟!
ادامه مطلب